بلیط مرگ درست مثل طناب داری در دستانش به چشم میخورد و دیگر فرصتی برایش باقی نمانده بود بنابراین چمدان بزرگی برداشت و تمام چیزهایی که میخواست با خود به سفر ببرد را جمع کرده و راهی فرودگاه مرگ شد. او در طی سالهای زندگیاش پی برده بود همه انسانها به تنهایی یک کودکاند. کودکانی که قد کشیده و تنها تفاوتشان این است که دیروز با عروسک بازی میکردند و امروز با احساسات یکدیگر اما اینبار در آنجا کودکی وجود نداشت و همه چیز
فراتر از یک جسم بود. تمام مسافران بلیط سفر بر دست گرفته و آمادهی رفتن به خانه ابدی خود بودند و یک به یک پس از گذراندن مراحل، سوار بر هواپیمایی به سوی بیکران میشدند. او همانطور که به نفرات صف بسته نگاه میکرد چشمش به افرادی افتاد که ناخوانده و بدون بلیط سعی در سوار شدن بر هواپیما را داشتند. در چهره آنها خستگی از قفس دنیا و خواستار پرواز بودن فریاد میکشید اما محکوم به حیات بودند. میان افراد بلیط بر دست و آنهایی که بلیط نداشتند تفاوت چندانی وجود نداشت. چرا که گاهی مرگ فقط برهنگی از لباس جان نیست بلکه گاهی مرگ یعنی میان رویا و حقیقت زندگی زمین تا آسمان فاصله باشد. او همانطور که نظارهگر همه چیز بود ناگهان نوبت به خودش رسید، بنابراین بلیط را تحویل داد و از لباس کهنه و سراسر غبار کالبد رها و سوار هواپیما شده و روی یکی از صندلیها نشست. همهی مسافران چمدانی که تمام زندگیشان را در آغوش داشت، به دست گرفته بودند اما برای اینکه خلبان مرگ امکان پرواز داشته باشد، باید بارهای نامجازی را که بخش سپید چمدان بود خالی میکردند. تمام آنها به تکاپو افتادند. یکی از مسافران شادیها، دیگری لبخندهای به لب نیامده و آن یکی هم دوستت دارمهای گفته نشدهاش را تحویل داد.او هم که تا آ عاشقان قلم...
ادامه مطلبما را در سایت عاشقان قلم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : penlovers بازدید : 83 تاريخ : يکشنبه 18 دی 1401 ساعت: 13:03